۴ شهریور ۱۳۹۱

مسافر کرج


1-داخل کوچه عزیز(من از کودکی مادربزرگم را عزیز صدا میکنم) همیشه محل تلخترین خداحافظی‌هایم هست، وقتی با کاسه آب تا وسط کوچه دنبال ماشین می آید، با خودم می گویم که عزیز جان، آن چهارده ، پانزده سال پیش بود که فاصله کرج تهران برای مایی که بدون وسیله می آمدیم سفری سخت بود. الان که دیگر سواره می آییم حتی فرصت نمی شود که بی تو بسر نمی شود تا آخر برایمان بخواند. انگار که مادربرزگ ها...
شجریان دارد درآمد، نیشابورک می خواند ، بی همگان بسر شود...

2-مادرم همیشه صندلی عقب می نشیند ، جلو که می آید استرس می گیرد. بعد از اینکه چهار راه قند را رد کردیم، یک دفعه ترافیک سنگین شد، ساعت 12 شب. بابا گفت : معلوم نیس کی این اتوبان خلوته هر وقت که راه می افتیم شلوغه لعنتی.  من که تا حالا اونجا ترافیک ندیده بودم گفتم شاید تصادف شده. آروم آروم که جلو می رفتیم چهره های عابران بیشتر در هم می رفت، آن طور که از ترافیک بر می آمد سمتی که مادرم نشسته بود تصادف شده بود. بلند گفتم: بیرون رو نگاه نکنید تصادف شده. ترک موتوری که جلوی ماشین ما داشت می رفت زنی نشسته بود که خیلی نگاهش کنجکاو بود، از این زن هایی که خوراک خبری فردایش را جمع می کرد. تا به حال نگاهی اینقدر کنجکاو ندیده بودم، با دستی که حلقه کرده بود دورکمر شوهرش، افسارش را می کشید که آرام تر برو یا تندتر که دیدم کور شده است. یک دفعه صحنه تصادف را دید جیغی زد و دستش را روی دهانش گذاشت و سریع نگاهش را بر گرداند، انگار که همین نگاه برای روزها صحبت با خانم های همسایه کافی بود. راستش نگاه و واکنش زن وادارم کرد که من هم نگاهی آن ور بیاندازم. موتوری روی زمین افتاده بود، پیرمردی که سرش شکافته شده بود و دورش به اندازه یک متری از خونش تیره شده بود. دست و پا می زد و سفیدی چشمش در آن سیاهی کاملا نمایان بود.دو نفر هم دورش ایستاده بودند و نگاه می کردند.
شجریان دارد ساز و آواز را می خواند ،ره میخانه و مسجد کدام است....

3- همینکه وارد شیخ فضل الله می شویم ترافیک سنگین می شود، همه فکر می کنیم باز هم تصادف شده، ترافیک غیر معمول است. وقتی بالای پل رسیدیم ترافیک روان شد، از بالا که پایین را نگاه می اندازم می بینم ایست بازرسی گذاشته اند. یادم می آید هفته بعد قرار است که اجلاس برگزار شود و این پست‌ها برای خاطر آن است. نرسیده به گیشا یک ایست دیگر است، اغلب ماشین های تک سرنشین مرد و موتور سوار ها را متوقف می کنند. پسر بچه ای 17 ،18 ساله که تابلویی شبرنگ در دستش است خیره نگاهمان می کند و علامت می دهد که برویم. از کنار هتل که داشتیم رد می شدیم مادرم گفت: تا سه نشه بازی نشه. ایست نگه مان داشت ، پدرم داشت پیاده می شد که مامور نگذاشت، سرش را داخل آورد و پرسید این وقت شب اینجا چه کار می کنیم؟ پدرم گفت که از مسافرت می‌آیم و همسایه دیوار به دیوار هتل هستیم. چند ثانیه همه مان را نگاه کرد و گفت صندوق رو باز کن و به من اشاره کرد که پیاده بشم. صندوق رو که باز کردم، بوی شمعدانی هایی که عزیزم داده بود که پشت پنجره اتاق هایمان بگذاریم خورد توی صورتش دست به گلدان ها نزد گفت بروید. وقتی وارد پارکینگ می شدیم یکی از مامور هایش را فرستاد که ببیند کجا می‌رویم.
شجریان داشت مثنوی نوا را می خواند ، غم از آن دارم که بی تو...

۲۳ خرداد ۱۳۹۱

یکی من ، یکی پشه


این خونمون بالکن نداره، اولش هیچ مشکلی نداشت ولی حالا که قبل خواب سیگار واجب شدم خیلی بده.
دیشب منتظر موندم تا همه بخوابن ، ساعت دو و نیم بود، بعد رفتم تو اتاقم نشستم رو تخت ، پرده رو زدم کنار و سیگار آروم روشن کردم. کام اول که گرفتم دیدم یه صدایی اومد ، گفتم یکی اومد تو اتاق سیگار گذاشتم بیرون پنجره و تو اتاق نگاه کردم هیچکس نبود. برگشتم دیدم یه پشه نشسته رو سیگار و نیش کوچیکش فرو کرده تو سیگار بعد انگار یه کام عمیق گرفت و دودش داد بیرون رفت، دیشب هم آسمون مهتابی بود و می شد دید پشه رو، همینطور که پک می زدم پشه رو نگاه می کردم، دیدم رفت تا فاصله دو متری از شیشه ، شتاب کافی گرفت و نیش و بال هاش جمع کرد که آسیب نبینن و محکم خودش کوبوند به شیشه پنجره. ترسیدم بازم فکر کردم کسی اومد برگشتم نگاه کردم و دیدم کسی نیست ، اومدم یه کام دیگه بگیرم دیدم پشه نشسته رو سیگار دوباره. این دفعه رفت که خودش بزنه به شیشه که با دست گرفتم و آروم بهش گفتم انقدر خودت اذیت نکن بیا اینجا با هم می کشیم، یکی تو یکی من...

۶ خرداد ۱۳۹۱

دستهای خون آلود



دستهایم را بالا می آورم و کفش را نگاه می کنم.چیزی جز خون نمی بینم.
 آری! دستهای من به خون انسانهای بی گناه آلوده شده است.
حتی نمی دانم که این خون کیست، شاید خون خودم است؛، نمی دانم.
 فقط این را خوب می دانم که این خون یک زمانی در بدن یک فرد جریان داشته و اینکه مقصر ریخته شدن این خون من نیستم!
من تنها با یک حرکت سریع دست از حرکت اون پشه لعنتی جلوگیری کردم و کشتمش.

۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱

ناموس و غیرت



تنها کلامی که بینشان رد و بدل می شد نگاه های پر غضبی بود که از غیرتشان ناشی می شد. این وضعیت خیلی پایدار نبود و نگاه ها تبدیل به کلام شدند.
سارا : آره  خان داداش ! دیگه موندیم از دست دخترت چیکار کنیم ، هرجا می ریم کارایی که خانم کرده نقل مجلس شده.
امیر : غلط میکنه کسی پشت سر دختر من صحبت کنه.
سارا : یعنی چی؟! یکی از اونا که صحبت می کنه منم . دخترتو جمعش کن هر چیزی یه حد وحدودی و یه جایی داره . یه کاری میکنه آدم می مونه بهش بگه دختر یا ... .
امیر کلامش را قطع کرد و یکباره به طرز جنون آمیزی داد زد :
خفه شو ! هِی هرچی ما هیچی نمیگیم شما بیشتر دور بردارید ، اصلا از این به بعد هرکی پشت سر دخترم حرف بزنه با من طرفه !
امیر دستش رو به کنده زانوش زد و به هر زحمتی بود از جاش بلند شد و به سمت در رفت ، سارا جلویش را گرفت و گفت : به جون داداش اگه بذارم بری.
با مقاوت امیر مواجه شد و داد زد:
یا باید از رو نعش من رد بشی یا وامیستی و دخترت رو جمع میکینی.
امیر دستش را رو صورت سارا بالا برده بود که مادر با عصبانیتی که همراه با مقداری خنده بود داد زد:
بسه کره خرا! بدوید برید سر سر درس و مشقتون که فردا امتحانای خردادتون شروع میشه!

۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۱

خنده خونی


صدای شلیک گلوله ای به گوش رسید.تقریبا دو دقیقه بعد سرباز را به داخل فراخواندند.
خوشحالی کاملا در چهره اش نمایان بود و لبخند بر لبانش. دو ماه تمام تحت تمرینات طاقت فرسا قرار گرفته بود و خودش را برای یک اینچنین روزی آماده کرده بود تا از آخرین آزمون سربلند بیرون بیایید.
- سرباز!
- بله قربان.
نگاهش با حسرت تمام به مدالهایی که روی سینه ی فرمانده بود دوخته شد، فرمانده با غرور گفت : حواست کجاست سرباز؟
- همین جا قربان.
- گفتم حواست کجاست؟
- به مدالهاتون نگاه میکردم.
پرده ها کنار رفتند و اتاق بازجویی مشخص شد.
- : تو پرونده ات اومده که تو آخرین دوره با انگیزه بالایی ظاهر شدی، فعلا خودی نشون بده ببینم چه کاره ای ! میری تو و هر طوری که تونستی خنده مرد رو متوقف می کنی، در غیر اینصورت برای جنگ اعزام می شی.
فقط یک دقیقه وقت داری! فهمیدی؟
- بله قربان.
سرباز از پشت شیشه های رفلکس داخل اتاق بازجویی رو نگاه کرد. مردی میان سال که تازه چندتایی از موهای سرش سفید شده بود در حال خنده دیده می شد.
- فقط 55 ثانیه وقت داری!
سرباز به سرعت به طرف در دوید و داخل شد.
- احمق خندیدن رو تموم می کنی یا جور دیگه ای حالیت کنم. مگه نفهمیدی چی گفتم؟ نخند!
در چهره مرد چیزی جز خنده هم بود یعنی رگه هایی از ترس و خشم هم وجود داشت. دست و پایش را به صندلی بسته بودند. خنده های عصبی و بی وقفه اش بی هیچ کلامی ادامه داشت.
ناگهان دو مشت به صورت مرد زد. لبش پاره شد و شروع به خونریزی کرد. سرباز احساس کرد دستش چرب شده .مرد همچنان به خندیدن ادامه می داد اما حالا اشک هم به آن اضافه شده بود.
سرباز لگد وچک را به آن اضافه کرد و به صورت متناوب این کار را ادامه داد اما تاثیری نداشت ،خسته و درمانده شد نمی دانست دیگر چه کند. مکثی کرد تا نفسی بگیرد.
خنده ادامه داشت. سرباز تا آن روز خنده ای به این زشتی نه دیده بود، نه شنیده بود. در لا به لای خنده ها ناگهان صدای فرمانده آمد که می گفت : 55 ثانیه گذشت.
یاد صحبتهای یکی از سربازها که قبل از او داخل شده بود افتاد که جنگ یعنی مرگ و هیچ راه برگشتی نیست. مدالها به یادش آمدند و تهدید جنگ و خاطرات تلخ تمرینات دو ماه گذشته و نتیجه آزمون که به تصمیم او بستگی داشت. با سراسیمگی خاصی و هیجان وصف ناپذیری دست را در قلاف برد وسلاح رابیرون کشید. دستش می لرزید. شلیک کرد. صدای شلیک گلوله و خنده های مرد در هم آمیخته شد و باعث مرگش شد.
خیره در چهره خون آلود مرد مانده بود. معلوم نبود این سرباز است که خیره نگاه می کند یا مرد. هنوز صدای خنده هایش می آمد. قطرات خون بعد از اصابت تیر با سر به روی صورت سرباز پاشیده شده بود.
صدای فرمانده سکوت را شکست که می گفت : تبریگ میگم سرباز موفق شدی! گاز را باز کنید.
چند لحظه بعد از استشمام گاز سرباز شروع به خندیدن کرد. خنده هایی بی وفقه.
فرمانده از پشت بلندگو گفت: تیم پاکسازی وارد اتاق بشید، اتاق رو پاک سازی کنید و متهم رو آماده کنید.
فن های تهویه هوا شروع به کار کردند.چند لحظه بعد،از در دیگری که در اتاق وجود داشت گروهی وارد شدند. مهارتشان در کار حکایت از تجربه چندین و چند ساله شان داشت.
عکاس تیم رو به بقیه گفت: باید به این آقا تبریک گفت چون یکی از بهترین پرتره های سِری جسدهای خندان رو برام محیا کرده، میخوام اسمشو بذارم "خنده خون آلود".
جنازه را به بیرون اتاق کشیدند. لباسهای سرباز را عوض کردند، گریمش کردند، چهره اش تغییر محسوسی کرد دیگر نمی شد به چشم یک جوان به آن نگاه کرد بیشتر به مرد میان سالی بود که تازه چندتایی از موهای سرش سفید شده بود، مرد همچنان می خندید، دست و پایش را به صندلی بستند. اتاق را کاملا پاک سازی کردند و از همان دری که وارد شده بودند خارج شدند.
کمتر از دو دقیقه طول کشید.
مرد همچنان می خندید.
پرده ها را کشیدند.
فرمانده صدا زد : سرباز!
و سرباز داخل اتاق شد.

۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱

تصادف


می رسد کنار چهار راه ، هوا گرگ میش است و صدایی از مسجد زمزمه وار اذان می گوید. اول سمت راستش را نگاه می کند تقریبا در فاصله ای صد متری ماشینی نزدیکش می شد. خیالش که از آن طرف راحت می شود سمت چپش را نگاه می کند ماشین دوم تقریبا در فاصله 50-60 متری، آرام می آمد.
خیابان را می خواهد رد کند و قدم روی آسفالت می گذارد. تقریبا به وسط خیابان می رسد که ماشین اول سرعتش را بیشتر می کند. هرجور حساب می کند نمی تواند خیابان را رد کند. از طرفی هم خیابان آنقدر تنگ بود که می ترسید بین دو ماشین ساندویچ شود. تصمیم می گیرد که بر گردد ، ماشین دومی هم خیلی نزدیکش شده بود. واقعا نمی شد از وسط خیابان به کناری رسید. مانده بود چه کاری کند، یاد کار هایی افتاد که دوست داشت همیشه انجام بدهد ، یاد اینکه چگونه به مادرش می گویند ، مبادا که هول کند ، یاد خواهرش افتاد که فردا امتحان ریاضی داشت و می خواست با او درس کار کند، یاد قراری افتاد که باید جزوه امتحان سه روز بعدش را می گرفت ، یاد گوشی اش افتاد که همراهش نیست و چگونه می خواهند به خانواده اش خبر بدهند. یاد این افتاد که پزشک اورژانس نزدیکترین بیمارستان اینجا، دختری است که...
دیگر به هیچ چیز فکر نکرد و وسط خیابان منتظر ماند... 

۸ اردیبهشت ۱۳۹۱

صندوق صدقات



با دستانی سوخته و ورم کرده از درخت بید شاخه ای باریک جدا می کند و برگهایش را می کند.
بسته آدامس شیک را باز می کند و شروع می کند به جویدن. طعم نصفه و نیمه دارچین زخم دهانش را می گزد. هنوز آدامس شیرین است که می چسباند به سر شاخه. دور و برش را می پاید. نیمه شب است و کسی نزدیکش نیست شاخه را از شکاف وارد می کند و این ور و آن ورش می کند آرام آرام بالا می آورد ، یک صد تومنی بهش چسبیده است. با عصبانیت شاخه را تکان می دهد که صد تومنی بیفتد و دوباره داخل صندوق می چرخاند. از کوچه موتوری بیرون می آید و سریع شاخه را پنهان می کند. موتور کنار صندوق ترمز می کند. جوانی هیجده ساله یک هزاری داخل صندوق می اندازد و می رود.
دوباره با دستی ورم کرده شاخه را وارد شکاف می کند و داخل صندوق می گرداند آرام آرام بالا می آورد و رنگ سبز هزاری را تشخیص می دهد ، همان لحظه صدای ترمزی شدید می آید و بر می گردد و می بیند نزدیک بود همان موتوری با یک پیکان تصادف کند. صدای فحش هایشان را می شنید ، هر کدام دیگری را مقصر می دانست. با خودش می گوید خب دفع بلا شد. شاخه را آرام آرام بیرون می کشد گوشه هزاری را با دستی سوخته می گیرد و از صندوق بیرون می آورد. هزاری را نگاه می کند و بر می گردد که ببیند موتور چقدر دور شده.
پایش را از زمین بر می دارد ، همانطور که برگشته بود و فحش می داد گاز را تا ته می پیچد و چاله مقابلش را نمی بیند. از موتور پرت می شود و سرش محکم به زمین خیس می خورد.

۷ اردیبهشت ۱۳۹۱

اولترا



کاپشن چرم را تن میکنم و از خونه میزنم بیرون. باد زیر پپرهن گشادم میپیچه و لرزم میگیره. همونجور تو خیابون پیرهن میزنم تو شلوار.
انقدر با این کفش مثلا مردونه کوچه های این دور و بر راه رفتم که تقریبا دیگه پاشنه نداره و پستی بلندی های خیابون رو راحت حس میکنم. جلوی دکه نگاه روزنامه ها میندازم و معطل میکنم که دور و برم آشنایی نباشه ازش یه نخ اولترا میگیرم.
کام سوم داشتم میگرفتم و از کنار یه ساختمون نیمه کاره رد میشدم. یک دفعه صدایی اومد ، انگار که یه پیانو از هفت، هشت طبقه بیفته ، گرخیدم . گفتم افتاد روم. ناخود آگاه دوییدم. نگاه کردم دیدم یه فرغون پر از آجر ریخته پایین ، انگار افتاده بود رو یکی رفتم نزدیک مردم دورش جمع شده بودن. نگاه کردم تیکه آهن دسته دار شونه اش جر داده بود و گردنش تا برداشته بود در جا تموم کرده بود.
پیرهن گشادش که زده بود تو شلوارش خونی شده بود و کاپشن چرمش خاکی. کفشش تقریبا پاشنه نداشت. شونه ام تیر کشید حالت تهوع گرفتم , چشمم سیاهی رفت. خوب که نگاه کردم دستش یه نخ اولترا بود.

۶ اردیبهشت ۱۳۹۱

اولین عملیات سال

خیس عرق بودم که از خواب پریدم، بدنم می لرزید، صدایی که به گوش می رسید در زدنی بود که اگر لحظه ای دیر تر اقدام کرده بودم در شکسته بود. باز کردم، ترس کاملا در چهره زن نمایان بود. خودش را به داخل خانه پرتاب کرد و به سمت آشپزخانه رفت. راه پله را که نگاه کردم چند مرد با تمام توان به سمت در می دویدن، از ترس خودم را به کناری کشیدم. شدت سرما به حدی بود که دندانهایم به هم میخورد. زن از پنجره بیرون را نگاه می کرد، تقریبا می شد گفت خودش را به بیرون پنجره کشیده بود. یکی از مردان به سمتش دوید و با ضربه ای از پنجره بیرون پرتش کرد، زن حتی فرصت فریاد کشیدن پیدا نکرد، از طبقه چهارم پرت شد و به زمین  خورد. کنار پنجره ایستادم و به جنازه اش نگاه کردم ،در زیر نور ماه لباس سفیدش به چشم می خورد و سرخی خونش لباسش را گل گلی کرده بود.  نسیم گرمی شروع به وزیدن کرد، تنها صدایی که می شنیدم ضربان قلبم بود. پنج مرد که چهره شان را سیاه کرده بودند و سرخی لباس و کلاه و لبشان به زحمت دیده می شد. یکیشان که انگار رییس بود پشت بی سیم گفت:
- کشته شد ، سرما کشته شد.
 از آن طرف صدای زنی پر از عشوه آمد :
- بگو بهار داره میاد ، تمام.

۲۵ فروردین ۱۳۹۱

چشمک نارنجی

می پرم تو و در رو میندازم. برف بهتره ، چکه نمیکنه ، وقتی هم که میاد سوز هوا رو میگیره .
این کوچه زیاد آشغال نداره ، محله تجاریه ، آخرش کتاب و مجله میندازن دور.
همیشه فکر میکردم که از جای تنگ میترسم ، تا این پیدا شد ، احساس امنیت میده ، یاد اون روزا می افتم که خدا بیامرز بغلم میکرد و صورتم می چسبوند به چادرش تا سرما کبودم نکنه.
سنگکی همیشه نونه ویترینش واسه من میذاره کنار. حس لامسه ام قویتر شده ، مزه کنجد اول با دستم میفهمم. اون اولا اینقدر خوب نبود . یه بار سنگ گاز زدم یکی از دندونام شکست.
یه تیکه از نون میذارم تو دهنم تا خیس بخوره و نرم شه ، یک دفعه تکون میخوره.
لعنتی این چیه دیگه ، واسه چی الان اومدن ، پام خواب رفته ، نمیتونم بلند شم ، هرچیم داد میزدم صدام نمیشنون، صدای کامیون نمی ذاره ، داره گاز میده.
اهرم کامیون جفت میکنن دو طرفش ، قفل شد ، آخره کارمه انگار ،کوچه نارنجی چشمک میزنه ، همه زورم جمع میکنم و در جا می پرم بیرون ، مامورها می گرخن ، یکیشون انگار جیغ زد ، اگه معطل کرده بودم با آشغال ها پرسم میکردن.