۷ اردیبهشت ۱۳۹۱

اولترا



کاپشن چرم را تن میکنم و از خونه میزنم بیرون. باد زیر پپرهن گشادم میپیچه و لرزم میگیره. همونجور تو خیابون پیرهن میزنم تو شلوار.
انقدر با این کفش مثلا مردونه کوچه های این دور و بر راه رفتم که تقریبا دیگه پاشنه نداره و پستی بلندی های خیابون رو راحت حس میکنم. جلوی دکه نگاه روزنامه ها میندازم و معطل میکنم که دور و برم آشنایی نباشه ازش یه نخ اولترا میگیرم.
کام سوم داشتم میگرفتم و از کنار یه ساختمون نیمه کاره رد میشدم. یک دفعه صدایی اومد ، انگار که یه پیانو از هفت، هشت طبقه بیفته ، گرخیدم . گفتم افتاد روم. ناخود آگاه دوییدم. نگاه کردم دیدم یه فرغون پر از آجر ریخته پایین ، انگار افتاده بود رو یکی رفتم نزدیک مردم دورش جمع شده بودن. نگاه کردم تیکه آهن دسته دار شونه اش جر داده بود و گردنش تا برداشته بود در جا تموم کرده بود.
پیرهن گشادش که زده بود تو شلوارش خونی شده بود و کاپشن چرمش خاکی. کفشش تقریبا پاشنه نداشت. شونه ام تیر کشید حالت تهوع گرفتم , چشمم سیاهی رفت. خوب که نگاه کردم دستش یه نخ اولترا بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر