۲۵ فروردین ۱۳۹۱

چشمک نارنجی

می پرم تو و در رو میندازم. برف بهتره ، چکه نمیکنه ، وقتی هم که میاد سوز هوا رو میگیره .
این کوچه زیاد آشغال نداره ، محله تجاریه ، آخرش کتاب و مجله میندازن دور.
همیشه فکر میکردم که از جای تنگ میترسم ، تا این پیدا شد ، احساس امنیت میده ، یاد اون روزا می افتم که خدا بیامرز بغلم میکرد و صورتم می چسبوند به چادرش تا سرما کبودم نکنه.
سنگکی همیشه نونه ویترینش واسه من میذاره کنار. حس لامسه ام قویتر شده ، مزه کنجد اول با دستم میفهمم. اون اولا اینقدر خوب نبود . یه بار سنگ گاز زدم یکی از دندونام شکست.
یه تیکه از نون میذارم تو دهنم تا خیس بخوره و نرم شه ، یک دفعه تکون میخوره.
لعنتی این چیه دیگه ، واسه چی الان اومدن ، پام خواب رفته ، نمیتونم بلند شم ، هرچیم داد میزدم صدام نمیشنون، صدای کامیون نمی ذاره ، داره گاز میده.
اهرم کامیون جفت میکنن دو طرفش ، قفل شد ، آخره کارمه انگار ،کوچه نارنجی چشمک میزنه ، همه زورم جمع میکنم و در جا می پرم بیرون ، مامورها می گرخن ، یکیشون انگار جیغ زد ، اگه معطل کرده بودم با آشغال ها پرسم میکردن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر