۶ اردیبهشت ۱۳۹۱

اولین عملیات سال

خیس عرق بودم که از خواب پریدم، بدنم می لرزید، صدایی که به گوش می رسید در زدنی بود که اگر لحظه ای دیر تر اقدام کرده بودم در شکسته بود. باز کردم، ترس کاملا در چهره زن نمایان بود. خودش را به داخل خانه پرتاب کرد و به سمت آشپزخانه رفت. راه پله را که نگاه کردم چند مرد با تمام توان به سمت در می دویدن، از ترس خودم را به کناری کشیدم. شدت سرما به حدی بود که دندانهایم به هم میخورد. زن از پنجره بیرون را نگاه می کرد، تقریبا می شد گفت خودش را به بیرون پنجره کشیده بود. یکی از مردان به سمتش دوید و با ضربه ای از پنجره بیرون پرتش کرد، زن حتی فرصت فریاد کشیدن پیدا نکرد، از طبقه چهارم پرت شد و به زمین  خورد. کنار پنجره ایستادم و به جنازه اش نگاه کردم ،در زیر نور ماه لباس سفیدش به چشم می خورد و سرخی خونش لباسش را گل گلی کرده بود.  نسیم گرمی شروع به وزیدن کرد، تنها صدایی که می شنیدم ضربان قلبم بود. پنج مرد که چهره شان را سیاه کرده بودند و سرخی لباس و کلاه و لبشان به زحمت دیده می شد. یکیشان که انگار رییس بود پشت بی سیم گفت:
- کشته شد ، سرما کشته شد.
 از آن طرف صدای زنی پر از عشوه آمد :
- بگو بهار داره میاد ، تمام.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر