۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱

تصادف


می رسد کنار چهار راه ، هوا گرگ میش است و صدایی از مسجد زمزمه وار اذان می گوید. اول سمت راستش را نگاه می کند تقریبا در فاصله ای صد متری ماشینی نزدیکش می شد. خیالش که از آن طرف راحت می شود سمت چپش را نگاه می کند ماشین دوم تقریبا در فاصله 50-60 متری، آرام می آمد.
خیابان را می خواهد رد کند و قدم روی آسفالت می گذارد. تقریبا به وسط خیابان می رسد که ماشین اول سرعتش را بیشتر می کند. هرجور حساب می کند نمی تواند خیابان را رد کند. از طرفی هم خیابان آنقدر تنگ بود که می ترسید بین دو ماشین ساندویچ شود. تصمیم می گیرد که بر گردد ، ماشین دومی هم خیلی نزدیکش شده بود. واقعا نمی شد از وسط خیابان به کناری رسید. مانده بود چه کاری کند، یاد کار هایی افتاد که دوست داشت همیشه انجام بدهد ، یاد اینکه چگونه به مادرش می گویند ، مبادا که هول کند ، یاد خواهرش افتاد که فردا امتحان ریاضی داشت و می خواست با او درس کار کند، یاد قراری افتاد که باید جزوه امتحان سه روز بعدش را می گرفت ، یاد گوشی اش افتاد که همراهش نیست و چگونه می خواهند به خانواده اش خبر بدهند. یاد این افتاد که پزشک اورژانس نزدیکترین بیمارستان اینجا، دختری است که...
دیگر به هیچ چیز فکر نکرد و وسط خیابان منتظر ماند... 

۸ اردیبهشت ۱۳۹۱

صندوق صدقات



با دستانی سوخته و ورم کرده از درخت بید شاخه ای باریک جدا می کند و برگهایش را می کند.
بسته آدامس شیک را باز می کند و شروع می کند به جویدن. طعم نصفه و نیمه دارچین زخم دهانش را می گزد. هنوز آدامس شیرین است که می چسباند به سر شاخه. دور و برش را می پاید. نیمه شب است و کسی نزدیکش نیست شاخه را از شکاف وارد می کند و این ور و آن ورش می کند آرام آرام بالا می آورد ، یک صد تومنی بهش چسبیده است. با عصبانیت شاخه را تکان می دهد که صد تومنی بیفتد و دوباره داخل صندوق می چرخاند. از کوچه موتوری بیرون می آید و سریع شاخه را پنهان می کند. موتور کنار صندوق ترمز می کند. جوانی هیجده ساله یک هزاری داخل صندوق می اندازد و می رود.
دوباره با دستی ورم کرده شاخه را وارد شکاف می کند و داخل صندوق می گرداند آرام آرام بالا می آورد و رنگ سبز هزاری را تشخیص می دهد ، همان لحظه صدای ترمزی شدید می آید و بر می گردد و می بیند نزدیک بود همان موتوری با یک پیکان تصادف کند. صدای فحش هایشان را می شنید ، هر کدام دیگری را مقصر می دانست. با خودش می گوید خب دفع بلا شد. شاخه را آرام آرام بیرون می کشد گوشه هزاری را با دستی سوخته می گیرد و از صندوق بیرون می آورد. هزاری را نگاه می کند و بر می گردد که ببیند موتور چقدر دور شده.
پایش را از زمین بر می دارد ، همانطور که برگشته بود و فحش می داد گاز را تا ته می پیچد و چاله مقابلش را نمی بیند. از موتور پرت می شود و سرش محکم به زمین خیس می خورد.

۷ اردیبهشت ۱۳۹۱

اولترا



کاپشن چرم را تن میکنم و از خونه میزنم بیرون. باد زیر پپرهن گشادم میپیچه و لرزم میگیره. همونجور تو خیابون پیرهن میزنم تو شلوار.
انقدر با این کفش مثلا مردونه کوچه های این دور و بر راه رفتم که تقریبا دیگه پاشنه نداره و پستی بلندی های خیابون رو راحت حس میکنم. جلوی دکه نگاه روزنامه ها میندازم و معطل میکنم که دور و برم آشنایی نباشه ازش یه نخ اولترا میگیرم.
کام سوم داشتم میگرفتم و از کنار یه ساختمون نیمه کاره رد میشدم. یک دفعه صدایی اومد ، انگار که یه پیانو از هفت، هشت طبقه بیفته ، گرخیدم . گفتم افتاد روم. ناخود آگاه دوییدم. نگاه کردم دیدم یه فرغون پر از آجر ریخته پایین ، انگار افتاده بود رو یکی رفتم نزدیک مردم دورش جمع شده بودن. نگاه کردم تیکه آهن دسته دار شونه اش جر داده بود و گردنش تا برداشته بود در جا تموم کرده بود.
پیرهن گشادش که زده بود تو شلوارش خونی شده بود و کاپشن چرمش خاکی. کفشش تقریبا پاشنه نداشت. شونه ام تیر کشید حالت تهوع گرفتم , چشمم سیاهی رفت. خوب که نگاه کردم دستش یه نخ اولترا بود.

۶ اردیبهشت ۱۳۹۱

اولین عملیات سال

خیس عرق بودم که از خواب پریدم، بدنم می لرزید، صدایی که به گوش می رسید در زدنی بود که اگر لحظه ای دیر تر اقدام کرده بودم در شکسته بود. باز کردم، ترس کاملا در چهره زن نمایان بود. خودش را به داخل خانه پرتاب کرد و به سمت آشپزخانه رفت. راه پله را که نگاه کردم چند مرد با تمام توان به سمت در می دویدن، از ترس خودم را به کناری کشیدم. شدت سرما به حدی بود که دندانهایم به هم میخورد. زن از پنجره بیرون را نگاه می کرد، تقریبا می شد گفت خودش را به بیرون پنجره کشیده بود. یکی از مردان به سمتش دوید و با ضربه ای از پنجره بیرون پرتش کرد، زن حتی فرصت فریاد کشیدن پیدا نکرد، از طبقه چهارم پرت شد و به زمین  خورد. کنار پنجره ایستادم و به جنازه اش نگاه کردم ،در زیر نور ماه لباس سفیدش به چشم می خورد و سرخی خونش لباسش را گل گلی کرده بود.  نسیم گرمی شروع به وزیدن کرد، تنها صدایی که می شنیدم ضربان قلبم بود. پنج مرد که چهره شان را سیاه کرده بودند و سرخی لباس و کلاه و لبشان به زحمت دیده می شد. یکیشان که انگار رییس بود پشت بی سیم گفت:
- کشته شد ، سرما کشته شد.
 از آن طرف صدای زنی پر از عشوه آمد :
- بگو بهار داره میاد ، تمام.

۲۵ فروردین ۱۳۹۱

چشمک نارنجی

می پرم تو و در رو میندازم. برف بهتره ، چکه نمیکنه ، وقتی هم که میاد سوز هوا رو میگیره .
این کوچه زیاد آشغال نداره ، محله تجاریه ، آخرش کتاب و مجله میندازن دور.
همیشه فکر میکردم که از جای تنگ میترسم ، تا این پیدا شد ، احساس امنیت میده ، یاد اون روزا می افتم که خدا بیامرز بغلم میکرد و صورتم می چسبوند به چادرش تا سرما کبودم نکنه.
سنگکی همیشه نونه ویترینش واسه من میذاره کنار. حس لامسه ام قویتر شده ، مزه کنجد اول با دستم میفهمم. اون اولا اینقدر خوب نبود . یه بار سنگ گاز زدم یکی از دندونام شکست.
یه تیکه از نون میذارم تو دهنم تا خیس بخوره و نرم شه ، یک دفعه تکون میخوره.
لعنتی این چیه دیگه ، واسه چی الان اومدن ، پام خواب رفته ، نمیتونم بلند شم ، هرچیم داد میزدم صدام نمیشنون، صدای کامیون نمی ذاره ، داره گاز میده.
اهرم کامیون جفت میکنن دو طرفش ، قفل شد ، آخره کارمه انگار ،کوچه نارنجی چشمک میزنه ، همه زورم جمع میکنم و در جا می پرم بیرون ، مامورها می گرخن ، یکیشون انگار جیغ زد ، اگه معطل کرده بودم با آشغال ها پرسم میکردن.