۸ اردیبهشت ۱۳۹۱

صندوق صدقات



با دستانی سوخته و ورم کرده از درخت بید شاخه ای باریک جدا می کند و برگهایش را می کند.
بسته آدامس شیک را باز می کند و شروع می کند به جویدن. طعم نصفه و نیمه دارچین زخم دهانش را می گزد. هنوز آدامس شیرین است که می چسباند به سر شاخه. دور و برش را می پاید. نیمه شب است و کسی نزدیکش نیست شاخه را از شکاف وارد می کند و این ور و آن ورش می کند آرام آرام بالا می آورد ، یک صد تومنی بهش چسبیده است. با عصبانیت شاخه را تکان می دهد که صد تومنی بیفتد و دوباره داخل صندوق می چرخاند. از کوچه موتوری بیرون می آید و سریع شاخه را پنهان می کند. موتور کنار صندوق ترمز می کند. جوانی هیجده ساله یک هزاری داخل صندوق می اندازد و می رود.
دوباره با دستی ورم کرده شاخه را وارد شکاف می کند و داخل صندوق می گرداند آرام آرام بالا می آورد و رنگ سبز هزاری را تشخیص می دهد ، همان لحظه صدای ترمزی شدید می آید و بر می گردد و می بیند نزدیک بود همان موتوری با یک پیکان تصادف کند. صدای فحش هایشان را می شنید ، هر کدام دیگری را مقصر می دانست. با خودش می گوید خب دفع بلا شد. شاخه را آرام آرام بیرون می کشد گوشه هزاری را با دستی سوخته می گیرد و از صندوق بیرون می آورد. هزاری را نگاه می کند و بر می گردد که ببیند موتور چقدر دور شده.
پایش را از زمین بر می دارد ، همانطور که برگشته بود و فحش می داد گاز را تا ته می پیچد و چاله مقابلش را نمی بیند. از موتور پرت می شود و سرش محکم به زمین خیس می خورد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر