۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۱

خنده خونی


صدای شلیک گلوله ای به گوش رسید.تقریبا دو دقیقه بعد سرباز را به داخل فراخواندند.
خوشحالی کاملا در چهره اش نمایان بود و لبخند بر لبانش. دو ماه تمام تحت تمرینات طاقت فرسا قرار گرفته بود و خودش را برای یک اینچنین روزی آماده کرده بود تا از آخرین آزمون سربلند بیرون بیایید.
- سرباز!
- بله قربان.
نگاهش با حسرت تمام به مدالهایی که روی سینه ی فرمانده بود دوخته شد، فرمانده با غرور گفت : حواست کجاست سرباز؟
- همین جا قربان.
- گفتم حواست کجاست؟
- به مدالهاتون نگاه میکردم.
پرده ها کنار رفتند و اتاق بازجویی مشخص شد.
- : تو پرونده ات اومده که تو آخرین دوره با انگیزه بالایی ظاهر شدی، فعلا خودی نشون بده ببینم چه کاره ای ! میری تو و هر طوری که تونستی خنده مرد رو متوقف می کنی، در غیر اینصورت برای جنگ اعزام می شی.
فقط یک دقیقه وقت داری! فهمیدی؟
- بله قربان.
سرباز از پشت شیشه های رفلکس داخل اتاق بازجویی رو نگاه کرد. مردی میان سال که تازه چندتایی از موهای سرش سفید شده بود در حال خنده دیده می شد.
- فقط 55 ثانیه وقت داری!
سرباز به سرعت به طرف در دوید و داخل شد.
- احمق خندیدن رو تموم می کنی یا جور دیگه ای حالیت کنم. مگه نفهمیدی چی گفتم؟ نخند!
در چهره مرد چیزی جز خنده هم بود یعنی رگه هایی از ترس و خشم هم وجود داشت. دست و پایش را به صندلی بسته بودند. خنده های عصبی و بی وقفه اش بی هیچ کلامی ادامه داشت.
ناگهان دو مشت به صورت مرد زد. لبش پاره شد و شروع به خونریزی کرد. سرباز احساس کرد دستش چرب شده .مرد همچنان به خندیدن ادامه می داد اما حالا اشک هم به آن اضافه شده بود.
سرباز لگد وچک را به آن اضافه کرد و به صورت متناوب این کار را ادامه داد اما تاثیری نداشت ،خسته و درمانده شد نمی دانست دیگر چه کند. مکثی کرد تا نفسی بگیرد.
خنده ادامه داشت. سرباز تا آن روز خنده ای به این زشتی نه دیده بود، نه شنیده بود. در لا به لای خنده ها ناگهان صدای فرمانده آمد که می گفت : 55 ثانیه گذشت.
یاد صحبتهای یکی از سربازها که قبل از او داخل شده بود افتاد که جنگ یعنی مرگ و هیچ راه برگشتی نیست. مدالها به یادش آمدند و تهدید جنگ و خاطرات تلخ تمرینات دو ماه گذشته و نتیجه آزمون که به تصمیم او بستگی داشت. با سراسیمگی خاصی و هیجان وصف ناپذیری دست را در قلاف برد وسلاح رابیرون کشید. دستش می لرزید. شلیک کرد. صدای شلیک گلوله و خنده های مرد در هم آمیخته شد و باعث مرگش شد.
خیره در چهره خون آلود مرد مانده بود. معلوم نبود این سرباز است که خیره نگاه می کند یا مرد. هنوز صدای خنده هایش می آمد. قطرات خون بعد از اصابت تیر با سر به روی صورت سرباز پاشیده شده بود.
صدای فرمانده سکوت را شکست که می گفت : تبریگ میگم سرباز موفق شدی! گاز را باز کنید.
چند لحظه بعد از استشمام گاز سرباز شروع به خندیدن کرد. خنده هایی بی وفقه.
فرمانده از پشت بلندگو گفت: تیم پاکسازی وارد اتاق بشید، اتاق رو پاک سازی کنید و متهم رو آماده کنید.
فن های تهویه هوا شروع به کار کردند.چند لحظه بعد،از در دیگری که در اتاق وجود داشت گروهی وارد شدند. مهارتشان در کار حکایت از تجربه چندین و چند ساله شان داشت.
عکاس تیم رو به بقیه گفت: باید به این آقا تبریک گفت چون یکی از بهترین پرتره های سِری جسدهای خندان رو برام محیا کرده، میخوام اسمشو بذارم "خنده خون آلود".
جنازه را به بیرون اتاق کشیدند. لباسهای سرباز را عوض کردند، گریمش کردند، چهره اش تغییر محسوسی کرد دیگر نمی شد به چشم یک جوان به آن نگاه کرد بیشتر به مرد میان سالی بود که تازه چندتایی از موهای سرش سفید شده بود، مرد همچنان می خندید، دست و پایش را به صندلی بستند. اتاق را کاملا پاک سازی کردند و از همان دری که وارد شده بودند خارج شدند.
کمتر از دو دقیقه طول کشید.
مرد همچنان می خندید.
پرده ها را کشیدند.
فرمانده صدا زد : سرباز!
و سرباز داخل اتاق شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر