می رسد کنار چهار راه ، هوا گرگ میش است و صدایی از مسجد زمزمه وار اذان می گوید. اول سمت راستش را نگاه می کند تقریبا در فاصله ای صد متری ماشینی نزدیکش می شد. خیالش که از آن طرف راحت می شود سمت چپش را نگاه می کند ماشین دوم تقریبا در فاصله 50-60 متری، آرام می آمد.
خیابان را می خواهد رد کند و قدم روی آسفالت می گذارد. تقریبا به وسط خیابان می رسد که ماشین اول سرعتش را بیشتر می کند. هرجور حساب می کند نمی تواند خیابان را رد کند. از طرفی هم خیابان آنقدر تنگ بود که می ترسید بین دو ماشین ساندویچ شود. تصمیم می گیرد که بر گردد ، ماشین دومی هم خیلی نزدیکش شده بود. واقعا نمی شد از وسط خیابان به کناری رسید. مانده بود چه کاری کند، یاد کار هایی افتاد که دوست داشت همیشه انجام بدهد ، یاد اینکه چگونه به مادرش می گویند ، مبادا که هول کند ، یاد خواهرش افتاد که فردا امتحان ریاضی داشت و می خواست با او درس کار کند، یاد قراری افتاد که باید جزوه امتحان سه روز بعدش را می گرفت ، یاد گوشی اش افتاد که همراهش نیست و چگونه می خواهند به خانواده اش خبر بدهند. یاد این افتاد که پزشک اورژانس نزدیکترین بیمارستان اینجا، دختری است که...
دیگر به هیچ چیز فکر نکرد و وسط خیابان منتظر ماند...