تنها کلامی که بینشان رد و بدل می شد نگاه های پر غضبی بود که از غیرتشان ناشی می شد. این وضعیت خیلی پایدار نبود و نگاه ها تبدیل به کلام شدند.
سارا : آره خان داداش ! دیگه موندیم از دست دخترت چیکار کنیم ، هرجا می ریم کارایی که خانم کرده نقل مجلس شده.
امیر : غلط میکنه کسی پشت سر دختر من صحبت کنه.
سارا : یعنی چی؟! یکی از اونا که صحبت می کنه منم . دخترتو جمعش کن هر چیزی یه حد وحدودی و یه جایی داره . یه کاری میکنه آدم می مونه بهش بگه دختر یا ... .
امیر کلامش را قطع کرد و یکباره به طرز جنون آمیزی داد زد :
خفه شو ! هِی هرچی ما هیچی نمیگیم شما بیشتر دور بردارید ، اصلا از این به بعد هرکی پشت سر دخترم حرف بزنه با من طرفه !
امیر دستش رو به کنده زانوش زد و به هر زحمتی بود از جاش بلند شد و به سمت در رفت ، سارا جلویش را گرفت و گفت : به جون داداش اگه بذارم بری.
با مقاوت امیر مواجه شد و داد زد:
یا باید از رو نعش من رد بشی یا وامیستی و دخترت رو جمع میکینی.
امیر دستش را رو صورت سارا بالا برده بود که مادر با عصبانیتی که همراه با مقداری خنده بود داد زد:
بسه کره خرا! بدوید برید سر سر درس و مشقتون که فردا امتحانای خردادتون شروع میشه!